باسلام و تشکر از گروههایی که داستان تالیفی خود را تحویل دادند. تا کنون داستانهای همه ی گروهها در زمینه ی خواسته شده به صورت کامل دریافت نشده است گروهها توجه داشته باشند در صورتی که داستانها تحویل داده نشوند کل گروه امتیاز مربوط به داستان را کسب نخواهند کرد.
داستان منتخب: داستان گروه خانم نجفی و عاشوری و ....
داستان شنگول و منگول در رابطه با مرحله اول تکنولوژی اموزشی (رسانه ها)
یکی بود یکی بود خانوم بزی بودکه سه تابچه به اسم های شنگول ومنگول وحبه ی انگور...زمان مدرسه رفتن بچه های خانوم بزی فرارسیدولی چون مامان بزی میترسیدگرگه بچه هایش رادرراه بخوردتصمیم میگیردیک معلم خصوصی برای بچه هایش بگیرد مامان بزی به بچه هایش میگوید: به زودی معلمی برایتان می اید تابه شمادرس دهد...گرگه ازپشت درگوش ایستاده بودوتمام حرف های مامان بزی راشنید ورفت خودرابرای روزدمقرراماده کند. درروزی که قراربوددمعلم به خانه ی انهابرودمامان بزی برای خریدن لوازم التحریربچه ها مجبورشد بیرون برود وبه بچه هاگوش زدکردتا وقتی مطمین نشدیدکه معلم پشت دراست در را باز نکنید........گرگه که خودرابه شکل معلم دراورده بود بعد ازرفتن مامان بزی به خانه ی انها رفت ودرراکوبید بچه هاگفتند:کیه کیه درمیزنه درروبه تق تق میزنه گرگه میگه منم منم معلمتون دانش اوردم براتون..بچه ها باهم فکرکردند چطوری بفهمندکسی که پشت در ایستاده معلم است؟؟؟شنگول ازگرگه میپرسد: اگرراست میگویی معلم هستی کتاب ودفترت کجاست گونیاوخط کشت کجاست؟؟گرگه میگوید:دلم واسه شمامیسوزدازجامعه عقب افتاده اید..درخانه زندانی شده اید نمی دانیداین ابزارها دیگرقدیمی شده است!!!!من برایتان یک دستگاهی اوردم که ئتمام این ابزارها دران است حبه ی انگورباتعجب میپرسد:ان چیست دیگر؟؟!!گرگه میگوید"به آن میگویند تبلت..!هم کوچیک است هم به راحتی میتوانم به شما اموزش بدهم.بچه ها باتعجب میپرسند:مگرمیشوداینطورچیزی وجودداشته باشد؟گرگه میگوید:اگرفکرمیکنیددروغ میگویم میتوانیددررابازکنید وببینید...بچه هاوسوسه میشوندودررابازمیکنند ناغافل ازاینکه گرگه پشت دراست...!!تمام حرف های گرگه دروغ بوده بخاطراینکه تبلت هنوزاختراع نشده بود وتبلت تنها بهانه ای برای فریب دادن وخوردن بچه های خانوم بزی قرار داده بود.
نجفی..عاشوری
با تشکر از خلاقیت گروه خانم نجفی، سیر داستان خیلی خوب طراحی شده بود و خلاقیت شما و اینکه موضوع کار را به خوبی دنبال کردید، جای تحسین دارد.
نکته: در تمامی کلمات و عبارات داستان دقت داشته باشید که باید سیر خاصی را دنبال نمایید. اگر در نقل قولها عامیانه سخن گفته می شود تمامی کلمات این سیر را دنبال کنند و به نحوی یکپارچه عمل کنید، به گونه ای نشود که یک عبارت از نقل قول عامیانه و عبارت دیگر ادبی نوشته شود. در سایر قسمتهای داستان از عامیانه نوشتن پرهیز شود.
داستان گروه خانم حسینی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود،....
هفت تا رنگ بودن که همیشه دوستای خوبی برای هم بودن تا اینکه یکی از روزها بین اونها اختلافی پیش اومد وهر کدوم ادعا کردند که از بقیه زیباترند و هر کدوم برای ادعاشون دلایلی داشتن تا اینکه تصمیم گرفتن از مردم کمک بگیرن ومردم نظر بدن کدوم رنگ زیباتره برای همین هر روز یکی از اونها به آسمون میرفت وآسمون رو به رنگ خودش در می آورد مثلا روز اول قرمز این کارو کرد ولی به محض اینکه آسمون به رنگ قرمز دراومد همه ی مردم ترسیدن و فرار کردن.زکیه حسن پور ودوستان
با تشکر از خانم حسن پور و گروه مربوطه ، سیر داستان و اینکه به نتیجه ای مشخص ختم شده است خوب است و خلاقیت شما در خلق کاراکترها خیلی خوب بود. اما به نظر می رسد که فراموش شده است که می بایست بر اساس موضوع خاصی داستان خلق می شد. موضوع مورد نظر ما ابعاد و تحول تکنولوژی آموزشی بود اما در داستان فوق موضوع اصلی اتحاد است و رد پایی از تکنولوژی آموزشی به چشم نمی خورد.
نکته: در داستان فقط قسمتهایی که نقل قول است عامیانه نوشته شود ، در کل داستان نکات نگارشی می بایست رعایت گردد.
داستان خانمها اسلامی و صحرا گرد
داستان تصمیم کبری مامیخوایم داستان دختری رو براتون تعریف کنیم که یه مشکل
اساسی داشت اون درسها و مفهوم درسها رو دیر متوجه میشدو به دنبال چاره ای برای
حل این مشکل بود.این مشکل از اونجایی شروع شد که کبری بعد از سه بار خوندن کتاب
جغرافیا متوجه شد که مفهوم درس را نمیفهمه و کتابش را زیر درخت ول کرد.از قضا همون
شب بارون اومد و وقتی فردای اونروز برای برداشتن کتابش به سراغ درخت رفت متوجه
شد کتابش خیس و خراب شده .بعد از کمی فکر تصمیم گرفت از نقشه ها و نمودارها برای
فهمیدن و جایگزین به عنوان کتابش استفاده کنه بنابراین نقشه و کره تهیه کرد و به خوندن
انها پرداخت اما باز هم با مشکل مواجه شد:اون نقشه ها رو متوجه نمیشد.برای رفع این
مشکل به معلم مراجعه کرد و پس از توضیح چندین و چند باره معلم اون نقشه رو فهمید
اما باز هم یک مشکل وجود داشت.اون نمیتونست درسها رو خوب یاد بگیره بنابراین از معلم
خواست تا براش کلاس خصوصی بذاره تا از بقیه بچه ها عقب نمونه.حالا کبری مثل بقیه
درساشو میفهمید و کبری موفق شد.
خوب بود ، از آنجاییکه از اسم یک داستان مشهور استفاده کردید نوعی ایجاد انگیزه صورت گرفته است و مخاطب انگیزه دارد داستان را بخواند تا تفاوت آنرا با داستان مشهور متوجه گردد. موفق باشید. به دوستانتان نیز در زمینه محاوره ای نوشتن داستان تذکر داده بودم. شما مجاز هستید قمستهایی از داستان را که نقل قول است عامیانه بنویسد نه کل داستان را به صورت محاوره ای درآورید. در صورت نیاز به بازخورد بیشر حضورا مراجعه کنید.
داستان گروه خانم رجبی و دوستان
به نام خدا
یکی بود یکی نبود در یک جنگل سبز وقشنگ خرگوشی دانا زندگی می کرد که به تمام حیوان های جنگل خواندن ونوشتن را می اموخت .حیوان های جنگل از درس وتدریس این خرگوش دانا خسته شدندوهرروز که می گذشت یکی از حیوانها در کلاس حاضر نمی شد تا اینکه خلاصه در یک روز هیچ یک از حیوان های جنگل به کلاس درس خرگوش دانا نرفتند .خرگوش دانا که متوجه این موضوع شد راه حلی در پیش گرفت وتصمیم گرفت یکی از ابزارهای اموزشی را به حیوان های جنگل معرفی کند به همین دلیل بود که که خرگوش دانا حیوانهای جنگل را صدا زد وبه پیش خود خواندوبه انها گفت:
اهای اهای بچه ها / منم خرگوش دانا
خبری دارم برای شما/ از درس وتخته وکلاس
که هر کسی بشنوه / از خوشحالی می پره
دارم براتون کادویی/ یک جعبه جادوییبامطالب خیلی قشنگ / با طرح های رنگ ورنگ
اگه بگم ای بچه جون / شاید نشه باورتوناموزش با اون شده اسون / اگه بشه باهامون
فیزیک شیمی و قران / ریاضی وجبر وحساب
همه میشه برامون / مثل اب خوردن چه اسون
خلاصه که بچه جون:
تخته وگچ ور افتاد / کارش به اخر افتاد.رایانه اومد به جای اون / همه میرن دنبال اون
امروزه وتخته و کلاس / شده هوشمند ای بچه ها
شما هم برید باد بگیرید / از بقیه جانمونید
خلاصه این که خرگوش دانا به همه ی حیوان های جنگل توضیح داد که می توان به جای تخته وگچ از تخته های هوشمند ورایانه استفاده کرد.واز ان روز به بعد همه ی حیوان های جنگل با شوق وعلاقه ی زیاد برای فراگیری علم و دانش به پیش خرگوش دانا رفتند وروز به روز تعداد بچه های کلاس درس بیشتر وبیشتر می شد
گروه : رجبی٫ شهیدی٫ اکبری٫ عزمی ٫ تقی زاده.
داستان بسیار خوب طراحی شده است. از آنجاییکه خلاقیت داشتید و داستان با شعر همراه شده تحسین برانگیز است. اما نقدی جدی بر آن وارد است که در این مقال نمی گنجد . لطفا یادآوری شود در کلاس که این داستان بحث شود. داستان را همراه خود در کلاس داشته باشید.
داستان شنل قرمزی از خانم سلیمانی
شنل قرمزی :
زهراسلیمانی
یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد وگفت:عزیزم چن روزه مادر بزرگت مبایلشو جواب نمیده هرچی اسمس
هم براش میزنم بازهم جواب نمیده انلاین هم نشده! چن روزه خیلی نگرانشم چن تا پیتزا بخرببر خونش ببین حالش
چطوره....فقط زودی برگرد که خانواده دکتر ارنست امشب قراره بیان خواستگاری واسه پسرشون!!
نل باخوشحالی به سمت خونه مادربزرگ با پژو 206البالویی که تازه خریده بود ازخونه خارج شد وبه سرعت خودش
روبه خونه مادربزرگ رسوند.نل بعد از دیدن مادربزرگ خیلی خوشحال شدوباهم به خونه رفتن و ی چایی وشیرینی
خوردن....ونل ازحال مادر بزرگش میپرسید که چرا گوشیش رو جواب نمیداد؟مادربزرگ در جواب میگه:قربونت
بشم شارژ گوشیم تموم شده بود ومیخواستم بیام خونتون ولی پاهام خیلی درد میکرد...درهمین حال که نل ومادربزرگ
گفتگومیکردن ناگهان صدای رد به صدا درامد از قضا گرگ ناقلا پشت در بود!ومادربزرگ باهوش بعدازصدای در
گوشی ایفون رو برداشت وگرگ ناقلا را دید!(تصویری بودن ایفون!!!)وبه این صورت شد که در را باز نکردند وگرگ
ناقلا ناامید برگشت وبعد از ساعتی نل باهمراه مادربزرگش باماشین به خونه خودشان رفتن تامادر بزرگ هم درمراسم
خاستگاری باشد.....
ضمن خسته نباشید به خانم سلیمانی عزیز. پس از اندکی تامل می توان به این نتیجه رسید که رد پایی از آن ویژگیهایی که برای داستان گفته بودم در این داستان نیست.
تکنولوژی آموزشی مد نظر ما بود نه صرفا تکنولوژی .
داستان زیر مربوط به دوره اول تحول تکنولوژی آموزشی می گردد.
داستان حسنی
یکی بود یکی نبود... توی یک شهر شلوغ حسنی نشسته بود .حسنی قصه ی ما یک جعبه ی مداد رنگی داشت که اونو خیلی دوست می داشت ... هرروز می رفت به باغ و دفتر نقاشی و مدادرنگی هاشو با خودش می برد. حسنی با مدادرنگی هایی که داشت نقاشی های خیلی قشنگ می کشید ...کوه و دریا می کشید آسمون آبی می کشید ... اما بعد از گذشت چند سال همه چیز تغییر کرد ... حسنی دیگه سراغ جعبه مداد رنگی هاش نمی رفت. دیگه دفتر دستش نبود. با دوستاش بازی نمی کرد...
بله ...ننه حسنی واسش یک تبلت خریده بود که همیشه دستش بود و یک لحظه هم اونو کنار نمی ذاشت.
کم کم وقتش رسیده بود که حسنی بره مدرسه ...
مدرسه دیگه مثل قدیما نبود گچ نبود، تخته نبود ...
توی کلاس یک تخته هوشمند بود . بچه ها هم به جای کتاب هر کدوم یک تبلت داشتن ....
بچه ها زنگ تفریح با هم بازی نمی کردن و توی سر و کله هم نمی زدن در عوض سر اینکه تبلت کی قشنگ تره همش با هم بحث می کردن ...
تا اینکه یک روز حسنی بعد از مدت ها به انباری خونشون رفت و دید که مداد رنگی هاش از غصه ی تنهایی بی رنگ شدن و توی دفتر نقاشیش آسمون دیگه آبی نبود ....
چه قدر بده اینقدر توی دنیای تکنولوژی غرق بشیم که خاطرات کودکی مون رو فراموش کنیم ....
اعضای گروه : فاطمه آقایی . فاطمه بهشتیان . خانم چوپان . خانم آگاهی
داستان تصمیم کبری مامیخوایم داستان دختری رو براتون تعریف کنیم که یه مشکل اساسی داشت اون درسها و مفهوم درسها رو دیر متوجه میشدو به دنبال چاره ای برای حل این مشکل بود.این مشکل از اونجایی شروع شد که کبری بعد از سه بار خوندن کتاب جغرافیا متوجه شد که مفهوم درس را نمیفهمه و کتابش را زیر درخت ول کرد.از قضا همون شب بارون اومد و وقتی فردای اونروز برای برداشتن کتابش به سراغ درخت رفت متوجه شد کتابش خیس و خراب شده .بعد از کمی فکر تصمیم گرفت از نقشه ها و نمودارها برای فهمیدن و جایگزین به عنوان کتابش استفاده کنه بنابراین نقشه و کره تهیه کرد و به خوندن انها پرداخت اما باز هم با مشکل مواجه شد:اون نقشه ها رو متوجه نمیشد.برای رفع این مشکل به معلم مراجعه کرد و پس از توضیح چندین و چند باره معلم اون نقشه رو فهمید اما باز هم یک مشکل وجود داشت.اون نمیتونست درسها رو خوب یاد بگیره بنابراین از معلم خواست تا براش کلاس خصوصی بذاره تا از بقیه بچه ها عقب نمونه.حالا کبری مثل بقیه درساشو میفهمید و کبری موفق شد.

عجب!!!!!!!!
ژان پیاژه:
اگرمیخواهیدجامعه ای رابسازیدویادرآن تغییرایجادکنید...ازمعلمان ابتدایی شروع کنید
ممنون از شما خانم نجفی، جمله ی باارزشی است.